پیراهن
پیراهنت از دامن صد آینه لبریز
پیراهن تو هست همان آیۀ آخر
در گیر زبان غزل خستۀ ذهنت
هر روز من از مردمم از لطف تو بهتر
گم میکنم آغوش نفسهای خودم را
هربار که رد میشوی از شانۀ خورشید
میآیی و اینبار تو مشغول رسیدن
تا فکر کنم کج شده دندانۀ خورشید
تا فکر کنم وسعت پیشانی یک صبح
در سایۀ ابروی تو آرام گرفته
یا اینکه جهان دامن بیداری خود را
از فرصت بیداری تو وام گرفته
می ترسم از امروز تو در کوزۀ هر صبح
از شانۀ تاریخچۀ رود بیفتی
این بار ولی دورتر از معجزۀ سال
در آتش بیتابی نمرود بیفتی
سیدابوالفضل مبارز
سنگ قبر
تلخی ِ سنگ قبرت مرا کشت
استخوانهای ِ صبرت مرا کشت
بعد تو با خودم گریه کردم
گریه کردم که کم گریه کردم
با شب آخرت راه رفتم
زیر چشم ترت راه رفتم
بچه بودم « تمامم» تو بودی
گریۀ صبح و شامم تو بودی
سالها سرد و سنگین شدم من
شانهات گم شد و این شدم من:
زندگی سخت و دلگیر میشد
خنده از زندگی سیر میشد
اشک میآمد گریه میکرد
چشم در کاسه تبخیر میشد
ترس از گوشۀ سقف میریخت
خانه درگیر آژیر میشد
خواب با خواهرم قهر میکرد
مادرم داشت بیشیر میشد
سعی کردم که آن شب نترسم
از دهانی که تسخیر میشد
از دهانی که بین کلامش
گیسوی مادرم پیر میشد
گریه میکرد و از درد میگفت
از تبی که فراگیر میشد
از سری که میان گلوله
راهی زخم شمشیر میشد
کوه میکند و آرامآرام
عاشق طعم ِ انجیر میشد
از جوانی که میمرد اما
در عوض از مشاهیر میشد
روی دوشم غم نان نشسته
یک زمستان زمستان نشسته
مشکلاتی که حلکردنی نیست
کودکی که بغلکردنی نیست
کودکی که تنش درد دارد
منتظر بودنش درد دارد
حیف این افتخاری که بی تو…
اول هر بهاری که بی تو…
سیدابوالفضل مبارز
فایل اشعار