نویسنده: مهدی کبیری دایی رجب درفش را از روی پریموز برداشت. نُک قرمزش را وسط پوستمان گذاشت. آخمان تا آسمان هفتم میرسید. فریادمان را فقط خودمان میشنیدیم. دایی رجب با چشمان تنگ شده دودمان را آهسته فوت میکرد و درفش را از میانمان عبور میداد. مغزمان سفت شده بود. شصت …
توضیحات بیشتر »اتهام
نویسنده: محمد کردبچّه (منتظر) حدود نیم ساعت ترافیک سنگین مسیر خیابان دانشگاه بهطرف میدان سعدی ادامه داشت. هیچ ماشینی حرکت نمیکرد. مسافرین اتوبوسها پیاده به سمت میدان سعدی میرفتند. همه ناگهان به منظره عجیبی برخورد کردند. پژو سفیدرنگی در مسیر دوربرگردان میدان، پارک کرده بود. وسط اتوبوس هنگام عبور به …
توضیحات بیشتر »همون دو کلمه
نویسنده: علی مختاریان داشتی در خیابان پرسه میزدی. ساعت شش یا هفت، شایدهم نه بود. هوا هنوز تاریکتاریک نبود. انگار خورشید تازه رفته بود. هنوز ته ماندهای از نورش مانده بود. شاید هم نور لامپهای خیابان بود که تو را میفریفت. به قهوهخانه رفتی، چون عادت داشتی نشسته سیگارت را …
توضیحات بیشتر »نفرین مورچه
نویسنده: رضا وحید پسرم را نگاه میکردم که با جدیّت، مشغول خواندن درسهایش بود. فردایش امتحان ثلث دوم داشت. میخواند، مینوشت، ناگهان خواند دیگر ننوشت. از جای خود بلند شد و به طرفم دوید. پایش به فرش گیر کرد و با صورت افتاد. اگر کتاب دستش نبود حتما دستش را …
توضیحات بیشتر »روز آخر (داستان کوتاه)
نویسنده: علی مشهدی سوار شد. در را بی رمق بست. به آرامی سلام کرد، سر تاسش را پایین انداخت و جواب آرامی شنید. بیتوجه به کاغذ دستش نگاهی کرد و آه سردی کشید. دستمالی از جیب پیراهن قهوهایش بیرون آورد و گوشۀ چشمش را پاک کرد. راننده صدای پخش را …
توضیحات بیشتر »هفته آخر – فهیمه نورانی
رفتم کلید راتحویل دادم. بدون هماهنگی با مسئولان تصمیم گرفتم فردایش نیایم و به جای فردا آن روز آخرین روز باشد. خسته شده بودم نه از کار زیاد، از این که کاری نمیکردم؛ یعنی کاری ازدستم بر نمیآمد. ازهر روشی که استفاده میکردم، تنها برای چند دقیقه نتیجه داشت، بعدش …
توضیحات بیشتر »