نویسنده: مهدی کبیری دایی رجب درفش را از روی پریموز برداشت. نُک قرمزش را وسط پوستمان گذاشت. آخمان تا آسمان هفتم میرسید. فریادمان را فقط خودمان میشنیدیم. دایی رجب با چشمان تنگ شده دودمان را آهسته فوت میکرد و درفش را از میانمان عبور میداد. مغزمان سفت شده بود. شصت …
توضیحات بیشتر »