خانه / هنر، رسانه و ادبیات / آثار هنری / مثنوی (فصل سوم کتاب حنجره های جاری جلد ۳)

مثنوی (فصل سوم کتاب حنجره های جاری جلد ۳)

 

کبوتر شوق

سحر کبوتر شوق‌ام دوباره آمده است

به آسمان چو ندارد ستاره آمده است

 

دوباره پر زده از بیکرانه تا اینجا

گذشته است ز هر آستانه تا اینجا

 

کبوتر دل تنگم دوباره غم دارد

و دیده ازهمه‌جا سوی این حرم دارد

 

نقارخانه به گوش دلم صلا زده است

وحق به نامه من مهر ارتضا زده است

 

خدای خوانده مراهم به پای ‌بوس امام

امام هشتم دل‌های بی‌قرار سلام

ورق‌ورق پر شعر است دفترم آقا

واین هوای تو تنها ست در سرم آقا

 

همیشه در نظر من خیال مشهد تواست

ودیده دل مشتاق من به گنبد تو است

 

به گنبدی که پناه کبوتران شده است

ودانه‌دانۀ اشکم شبیه آن شده است

 

قرار سینۀ من حضرت غریبه‌نواز

دوباره سوی تو آورده‌ام دو دست نیاز

 

دو دست خا لی خالی زهر چه که باشد

و یک دلی که به درگاه تورسید وشکست

 

عزیز توس مرا فیض یک نگا ه بده

چوآهویی به حرم‌خانه‌ات پناه بده

مهدی ایزد پناه (تائب)

 

ستاره (میلاد امام صادق (ع)

ستاره آمد و شادی به‌بار آمده است

شب ولادت گل شد بهار آمده است

 

دوباره خنده به لب‌های اهل دل شد سبز

جوانه‌های ارادت به آب و گل شد سبز

 

مدینه روضه نورانی رسول خدا

دوباره می‌نگرد صورت پیمبر را

 

پگاه هفده‌ماه ربیع الاول شد

که صبح محو نگاه ربیع الاول شد

 

خوش این سپیده که نور حقایق آمده است

ظهور طلعت زیبای صادق آمده است

 

امام پنجم دین را وزیر آمده است

بشیر آمده از ره نذیر آمده است

الا امام حقایق الا مروج دین

شد از تلاش تو برپا دوباره بیرق دین

 

بنای مذهب شیعه به اهتمام تو بود

پیام نغز رسول خدا پیام تو بود

 

قیام علمی تو ای مدرس جبریل

نمود کرب‌وبلای حسین را تکمیل

 

ز مدرس تو عیان گشت جابر حیان

ابو بصیر و هشا م و زراره و نعمان

 

رجال علم وفضیلت که مثل آنان نیست

بزرگ و قافله سالار این رجال یکی است

 

عیان شدند چو خورشید و نور بخشیدند

مسلم این که جمال خدای را دیدند

 

الا ز نسل پیمبر نواده سجاد

ولادت تو به اهل یقین مبارک باد

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

مقتدای عالم

السلام ای مقتدای عالمین

ای تنت پنهان به خاک کاظمین

 

ای گرامی‌زادۀ میر نجف

من تو را می‌جویمت در هر طرف

 

هر کجا می‌خوانمت پیش منی

آگه از جا ن و دل ریش منی

 

تو امام هفتم اهل د لی

مهر پنهان گشته در آب‌وگلی

 

سینه‌ها از شوق رویت سوخته

دیدۀ مردم به سویت دوخته

عا لم و آدم ثناگوی تواند

سال‌ها دل‌بسته بر موی تواند

 

آتش عشق تو بر جان خلیل

معتکف درآستانت جبرییل

 

ای رسولان خدا را تکیه‌گاه

می برد یوسف به درگاهت پناه

 

خلق عالم را بشیری و نذیر

در حضورت موسی عمران حقیر

 

زادۀ داود و کنج سلسله

صبر تو برده قرار از قافله

 

سلسله افتاده بر گردن تو را

آه… کاهیده از آهن تن تو را

 

ای امام هفتمین اهل راز

اشک ما تقدیم بر آن سوز‌وساز

 

کن عنایت این من دل‌ریش را

قسمت ما کن حریم خویش را

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

رئیس مذهب

ای از کرم تو هستی ما

گل‌واژۀ حق‌پرستی ما

 

ای محور کائنات بودت

جان داد به ماسوا وجودت

 

تو صادقی و کلام از توست

پیک حقی و پیام از توست

 

هر حرف و حدیث ناب از توست

بی‌شبهه ره ثواب از توست

 

بازار علوم از تو رایج

درگاه تو قبله حوایج

 

نام خوش تو نشسته بر لب

خواندند تو را رییس مذهب

 

رخساره‌ات آفتاب افلاک

کوی تو قرار هر دل پا ک

 

آنان‌که به حق شدند مایل

در کوی تو بوده اند سائل

 

مسکین تو پادشاه عالم

ره یافته‌ات پناه عالم

 

بوحمزه و هم ابان و حمران

پروردۀ تو چو ابن‌نعما ن

 

هارون و هشام و هم زراره

در مکتب علمی‌ات اشاره

 

آن را که هشام می‌شناسیم

توصیف به حق از او چه دانیم

 

گردیده به سن نوجوانی

آوازۀ دانشت جهانی

 

این نیست عجب شوند آفاق

پر نور ز روی مؤمن طاق

 

ماندند جهانیان معطل

در درک معارف مفضل

 

یاران تو بی‌نظیر بودند

هریک چو ابوبصیر بودند

 

با این‌همه خیل دوستانت

می‌سوخت زفتنه‌ها روانت

 

منصور که کید او عیان بود

پیوسته تو را بلای جان بود

 

از آتش فتنه‌ای که افروخت

پیوسته دل مطهّرت سوخت

 

در نیمۀ شب تو را طلب کرد

بس جور که با تو بی‌سبب کرد

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

یا حضرت معصومه (س)

ای دختر معصو مۀمو سی‌بن‌جعفر

ای ثامن الاطهار را فرزانه‌خواهر

 

بر آستانت حوریان دربان و حاجب

بر زائرینت جنت‌المأوی است واجب

 

این فخر باشد مردم قم را ازآغاز

از قم شود سوی بهشت حق دری باز

 

قم جنت است و مردم قم اهل جنت

چون در جوار تواست آن‌ها را اقامت

 

قم چون مدینه قبر پنهان بتول است

طوف مزار فاطمه اینجا قبول است

یا حضرت معصومه ای دخت یگانه

ای در تو از صدیقۀ کبری نشانه

 

معصومه ای بانوی هفت اقلیم شوکت

ای از جمالت جلوه‌گر نور سیادت

 

نام تو شهره در تمام آسمان‌ها است

لطفت چنان زهرا کرانه تا کرانه است

 

عمر کَمَت هم‌چون بهارین عمر مادر

گویای یک دنیا مصیبات مکرر

 

در شهر ساوه محنت بسیار دیدی

آلاله‌های زخم در آن شهر چیدی

 

از این مصیبت‌ها شرر بر جانت افتاد

ما را مصیبت‌های تو کی می‌رود یاد

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

سایه‌نشین

ای گل روی تو گل روزگار

حسن رخت تا به ابد ماندگار

 

ای ز جمال تو خدا جلوه‌گر

وی پسر حضرت پیغامبر

 

ای گهر عشق تو در سینه‌ام

یاد تو ذکر شب آدینه‌ام

 

بس دلم آشفته گیسوی توست

بسته به یک گوشه ابروی توست

 

تا به جهان گردش صبح است و شام

مهدی موعود علیک السلام

 

واسطه فیض الهی تویی

بی‌مثل و نامتناهی تویی

 

من دل و دین داده به موی توام

مست به صهبای سبوی توام

 

تازه فراق تو دلم سوخته

آتش غم آب و گلم سوخته

 

راضی‌ام از آن‌چه مرا می‌رسد

گر ز تو ای خوب خدا می‌رسد

 

من که زمین‌گیر عبور توام

منتظر روز ظهور توام

 

شاد زمانی که تو آیی ز راه

بیت الهی بشود تکیه‌گاه

 

ای پسر حضرت خیر النسا

وه چه نکو گفت نظامی تو را

 

(ای مدنی برقع و مکّی نقاب

سایه‌نشین چند بود آفتاب )

 

منتظران را به لب آمد نفس

ای شه خوبان تو به‌فریاد رس

 

تا ز غزل روی خوشت غایب است

خون به دل و چشم تر «تائب» است

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

دل معتکف

تا مناجات آبروی من است

کنج خلوت همیشه کوی من است

 

معتکف با حضور ناله و آه

سال‌ها دل نشسته بر درگاه

 

هستی من ز محضر سحر است

دیده‌ام از نگاه شوق تر است

 

ربنا ربنا دعای دلم

ذکر زیبا وآشنای دلم

 

یا رب از من نگیر ذکر مرا

بارور کن طنین فکر مرا

تا دلم جز حرم قدم نزند

قدم آن‌سوتر از حرم نزند

 

ننویسم به صفحۀ دفتر

به‌جز از حرف دوست حرف دگر

 

آن‌چنان غرقه در خدا گردم

کز تمام جهان جدا گردم

 

منتهای دلم خدا باشد

یار ناغافلم خدا باشد

 

او مرا با خود آشنایی داد

از هوا و هوس رهایی داد

 

ورنه این من کجا و صحبت او

سینۀ من کجا محبت او

 

ای خدا با تو رازها دارم

بی‌نوایم نیازها دارم

 

ای صدای دل شکستۀ من

غم‌گشای دل شکستۀ من

 

این نیاز مرا ز من مستان

بوی خود را ز پیرهن مستان

 

دیده‌ام را ز شوق خود تر کن

رحمتت را به من فزون تر کن

 

بارالها تو مظهر کرمی

تو جدا نیستی ز بنده دمی

 

تو خدای رحیم و رحمانی

من کویری ولی تو بارانی

مهدی ایزدپناه (تایب)

 

دیارعشق

در دیار عشق راهم داده‌اند

باز هم فیض نگاهم داده‌اند

 

در نجف فریاد یا هو می‌زنم

کوچه را با چشم جارو می‌زنم

 

باز هم سیر نهایی می‌کنم

روح را در عشق فانی می‌کنم

 

باز دریا می‌شوم از اشک شوق

عالم آرا می‌شوم از اشک شوق

 

من کیم تا در نجف راهم دهند

سیر در قرب الی‌الله هم دهند

 

ای امام عشق دستم را بگیر

انقلاب چشم مستم را بگیر

 

یا امیرالمومنین امداد کن

از گدای آستانت یاد کن

 

من ز هستی بی‌شما بیگانه‌ام

سال‌ها سرمست در این خانه‌ام

 

قلب شام تیره را بشکافتم

صبح را با یادتان دریافتم

 

هان مباد ای آفتاب روشنا

دستم از صبح شما گردد جدا

مهدی ایزدپناه(تائب) 

 

آستان بی‌کسی

کوفه ای شهر ستم، شهربلا

شکوه‌ها دارد دل تنگم تو را

 

ای زمین با ستم آمیخته

داستان‌هایت به‌غم‌آمیخته

 

کوفه ای دردآشنای روزگار

ای به‌جان‌دیده بلای روزگار

 

ننگ بادت ای زمین پر ز درد

پهن‌دشت عاری از یک‌دانه مرد

 

ای تو را بی‌داد و طغیان منجلی

درد دل‌ها داشت از جورت علی

 

دیده‌ای در خویش ای شهر بلا

روز تنهایی آل‌الله را

 

دیده‌ای گل‌رنگ اشک شمع را

سوزوساز بی‌کسان در جمع را

 

کوچه و بازارت ای شهر نفاق

لحظه‌لحظه داشت صدها اتفاق

 

بود هر سویی صدای ناله‌ای

روی نیلی گشته آلاله‌ای

 

هر طرف نجوایی از ام‌حبیب

شعله هفتادودو شمع غریب

 

لاله‌رویان شبستان عفاف

دور شمع روی مولا در طواف

 

بی‌نوا پروانه‌ها، پروانه‌ها

هم‌سفر بودند با بیگانه‌ها

 

با پری از هرم آتش سوخته

با دلی از شور عشق افروخته

 

میهمان در آستان بی‌کسی

جملگی بر ریسمان بی‌کسی

 

غنچه‌های گلشن آل رسول

از هجوم باد پائیزی ملول

 

درد هی می‌بارد از سیمای‌شان

هم‌سفر بودند با مولای‌شان

 

و آن طرف بر روی نی خورشید بود

یک غروب گشته در تبعید بود

 

گرم در راز و نیاز و زمزمه

خیره بر او دیده مردم همه

 

خواهرش چشمی به سویش باز کرد

از دل خونین سخن آغاز کرد

 

کای برادر این چه انصاف من است

رأس تو خونین ز تیغ دشمن است

 

سرچنان کوبید بر محمل که خون

کرد آن رخساره را هم لاله‌گون

 

گفت هان شرط محبت کرده‌ام

دردها را با تو قسمت کرده‌ام

 

گوئیا جان از تنش پر می‌کشد

عالمی زین غم بر آذر می‌کشد

 

یا تکلم کن بر این طفل صغیر

یا که چشم از سوی این دختر بگیر

 

السلام ای آفتاب تابناک

یا حسین‌ابن‌علی روحی فداک

مهدی ایزدپناه(تائب)

 

سقای تشنه

آن ‌روز که آفتاب می‌سوخت

گل تشنه کنار آب می‌سوخت

 

آن‌ روز فلک نظاره می‌کرد

گردون گل از ستاره می‌کرد

 

آن روز دل زمانه می‌سوخت

هر وسعت بی کرانه می‌سوخت

 

گویی که فرات حالتی داشت

از تشنه‌لبان خجالتی داشت

 

بانگ از دل داغ‌دیده می‌زد

و از جان به لب‌رسیده می‌زد

 

که ای تشنه‌لبان من از شمایم

بیگانه نیم من آشنایم

 

دل‌سوخته از تب شمایم

من تشنه‌تر از لب شمایم

 

هرچند به بحر آب سردم

خود خاطره هزار دردم

 

باشد که به خیمه راه گیرم

در کوی شما پناه گیرم

 

سوز دل خویش را نشانم

خود را به لب شما رسانم

 

گل‌بوسه زنم به دست سقا

بر دیده حق‌پرست سقا

 

افسوس که راه بسته دارم

زین درد دلی شکسته دارم

 

آرامش خویشتن به بَر دید

در روز، تلألوی قمر دید

 

او دید در آن میانه ناگاه

از هاشمیان عیان یکی ماه

 

آن ماه که ماه هاشمی بود

سردار سپاه هاشمی بود

 

آن‌ روز به دست، مشک بودش

در چشم، بلور اشک بودش

 

با شعله آتش تب‌و‌تاب

در علقمه داشت کوشش آب

 

بس جهد و تلاش کرد آن روز

تا مشک پرآب کرد آن روز

 

بر آب روان چو دیده انداخت

آبش عطش درون فزون ساخت

 

پس نفسْ خطاب کرد با او

که ای داده ز کف توان و نیرو

 

ای تشنه آب، آب این‌جاست

مقصود تو از شتاب این‌جاست

 

ای سرو پر از خروش عباس

یک جرعه ز من بنوش عباس

 

یک‌باره خروش از درون زد

شمشیر ادب به نفسِ دون زد

 

یاد لب تشنگانش آمد

فریاد بر آسمانش آمد

 

از دیده دل گلاب پاشید

و آن آب به روی آب پاشید

 

می‌گفت غمین مباش ای دل

زین بیش سزد تلاش ای دل

 

اطفال حرم در اضطراب‌اند

پیوسته در انتظار آب‌اند

 

باید مدد از اله گیری

تا جانب خیمه راه گیری

 

افسوس در آن کشاکش عشق

در شعله گرم آتش عشق

 

دست فلک عناد پیشه

بر نخل وفا نواخت تیشه

 

آن‌جا چو بساط کین به‌پا شد

دست از تن نازنین جدا شد

 

گر دست نداد یاری از دست

تا رفت امیدواری از دست

 

دندان بنمود یاری او

افزود به پایداری او

 

آن لحظه سفیر یاس آمد

از حرمله تیر یاس آمد

 

وه! تیر به دیده‌اش نشسته

زان فرقه پست دیده بسته

 

چون قطع امید می‌شد آن‌جا

آلاله شهید می‌شد آن‌جا

مهدی ایزد پناه(تائب)

 

شعله دل

باز طبعم بهانه می‌گیرد

شعلۀ دل زبانه می‌گیرد

 

خامه‌ام شوق چامه دارد باز

قلمم گشته با ورق دم‌ساز

 

دل تنگم به جوش می‌آید

سینه‌ام در خروش می‌آید

 

هردم از وصل یار می‌گویم

از طلوع بهار می‌گویم

 

نام دلدار بر زبان من است

یاد او همدم زمان من است

 

تا دلم عهد بسته با مهدی (عج)

به زبانم نشسته یا مهدی(عج)

 

مهدی(عج) ای آخرین سلالۀ نور

مهدی (عج) ای چشمۀ زلال طهور

 

مهدی (عج) ای آفتاب خوبی‌ها

ای تو فصل‌الخطاب خوبی‌ها

 

ای که از هست توست هستی ما

امشب از عشق توست مستی ما

 

شده نام تو نقش سینۀ ما

کوی عشق تو شد مدینۀ ما

 

دل ما زنده از ولایت تو است

آن‌چه داریم از عنایت تو است

 

ما که دل‌دادۀ توایم امشب

سرخوش از بادۀ توایم امشب

 

باده‌ای ده که مستِ مست شویم

می بنوشیم و حق‌پرست شویم

 

غیر نامت به لب ادا نکنیم

رو به غیر از ره خدا نکنیم

 

ای جمالت جمال هو مهدی (عج)

سوی تو کرده‌ایم رو مهدی (عج)

 

جلوه‌ای ساز تا که جان بدهیم

شوق دیدار را نشان بدهیم

 

جان سپردن به راه یار خوش است

سیر گل فصل نوبهار خوش است

 

«تائب» از یار گفت‌وگو زیباست

ای خوش آن‌کس که بندۀ مولاست

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

شعر دل

اشک میان شعر دلم موج می‌زند

سوزی نهان در آب‌وگِلم موج می‌زند

 

زخمی‌ترین سرودۀ دل را نوشته‌ام

سرتا به پای سوخته‌ام تا نوشته‌ام

 

ای آسمان تو رنگ دل خسته را ببین

ای روزگار گریۀ آهسته را ببین

 

ای دل فرازی از غم ناگفته را بخوان

در چهره سوز سینۀ آشفته را ببین

 

مردم نوای غربت فرزند بوتراب

بعد از هزار سال هنوز است بی‌جواب

 

مردم به کربلای عطشناک رو کنیم

در اشک بی‌کرانه دل‌ها وضو کنیم

 

باید سفر کنیم به صحرای تشنگی

آن‌جا که پر شده است از آوای تشنگی

 

آن‌جا که عشق ناب به میدان فتاده است

در گیرودار حادثه قرآن فتاده است

 

یک جا کنار آب دو دستی جدا شده

یک جا میان معرکه طفلی رها شده

 

مردم هنوز ناله اطفال دردپوش

می‌آید از کرانه دشت بلا به گوش

 

از اشک چشم دیده تاریخ‌مان تر است

مردم هنوز خنده به لب‌های اصغر است

 

آری همین زمین به خدا خاک کربلاست

اسبی در التهاب غم صاحبش رهاست

 

این‌جا فراق را دل تاریخ دیده است

زینب پی حسین غریبش دویده است

 

این‌جا که موج حادثه با اشک دیده است

قد فلک ز بار مصیبت خمیده است

مهدی ایزد پناه(تائب)

 

خاتون محشر

باز امشب نورباران می‌شوم

هم چنان کوچه چراغان می‌شوم

 

با خدای نور نجوا می‌کنم

صبح را در شب تماشا می‌کنم

 

ای قلم بنویس امشب راز را

مثنوی آغاز کن اعجاز را

 

ای فلک خورشید رحمت را ببین

چهره‌پرداز کرامت را ببین

 

آسمان، آیینه‌دار رحمت است

فاش می‌گویم بهار رحمت است

 

بر همه پیغام شادی می‌رسد

مژده از عید جمادی می‌رسد

 

مولد آیینه‌دار آفتاب

بینات آشکار آفتاب

 

امشب از زهرا روایت می‌کنم

از گل طاها حکایت می‌کنم

 

چون قلم بر خط دفتر می‌برم

نام آن خاتون محشر می‌برم

 

هر که زهرایی است امشب شاد باد

شهروند شهر عشق‌آباد باد

 

عشق یعنی عشق ناب فاطمه

پرتوی از آفتاب فاطمه

 

عشق یعنی خادم مولا شدن

خاک راه حضرت زهرا شدن

 

هر که زهرایی است اینجا مشتری است

از عدوی حضرت حیدر بری است

 

ما که سیر باغ مینو کرده‌ایم

راستی با عشق او خو کرده‌ایم

 

بیت آل‌الله را در می‌زنیم

دست بر درگاه کوثر می‌زنیم

 

آن‌که دریای حقیقت را دُر است

گرچه پنهان در میان چادر است

 

چشمه فیض است و احسان و کرم

نام او ذکر لب جبرئیل هم

 

هرکه با حق است ارادتمند اوست

در مسیر معرفت پابند اوست

 

از کران تا بیکران این زمزمه است

شافع فردای محشر فاطمه است

 

دردمندان را دوای دردهاست

زن ولیکن مقتدای مردهاست

 

هرکه ره می‌جویدش بر آستان

اهل فردوس است بی‌شک و گمان

 

جنت عشاق، کوی فاطمه است

چشم «تائب» نیز سوی فاطمه است

مهدی ایزدپناه (تائب)

 

مادر

بر جبین تو رود عاطفه است

هر شیاری که روی پیشانی است

رنج و عشق است، ریخته در هم

هر گره، راز، راز پنهانی است

 

عشقت از دل نمی‌رود مادر

نغمه‌های تو هست در گوشم

شیرخوارم، هنوز، حالا هم

شیر لالایی تو می‌نوشم

 

گرچه چون بیست‌وهفتم ماهی

ماه ماه است، چارده یا بیست

نیست شب تیره تا که مهتاب است

شب من تا همیشه مهتابی است

سیدحیدر علوی‌نژاد

 

نام تو

از کودکی همیشه، نام تو را شنیدیم

هرسو حضورت ای مه، با چشم بسته دیدیم

 

تا یاد توست با ما، یار دگر نجوئیم

بوی تو بهترین است، بی تو گلی نبوئیم

 

ما عاشقان عشقیم، وز بوی باده مستیم

چون باده را بنوشیم، کس نیست آنچه هستیم

 

ما زلف یار دیدیم، بی‌پا و سر دویدیم

روی مهش چو ببینم، جا دارد ار بمیریم

 

در انتظار وصلش، پا را ز سر ندانیم

تا منتظر به راهیم، کار دگر ندانیم

سرد است خانه‌هامان، محتاج آفتابیم

تاریک گشته دل‌ها، عمری است غرق خوابیم

 

عمری است در رهیم و ارباب را ندیدیم

آید به خواب اما آن خواب را ندیدیم

 

ما جمعه‌های بسیار، از خواب ناز جستیم

دروازه‌های دل را، بر هر که جز تو بستیم

 

گر ضجه‌ها نمودیم، گر نوحه‌ها سرودیم

باور کن ای مهاجر، دیوانۀ تو بودیم

 

هرچند پرگناهیم، امید بر تو داریم

نوری که بر دل ما، تابید، از تو داریم

 

بازآ عزیز رفته، در دام شب اسیریم

مگذار در فراقت، ای جانِ جان بمیریم

 

آزاد، بی رُخ او در هجر نور مُردیم

این داغ را چو مجنون تا پای گور بردیم!

آزاده احمدی‌فر

 

پلاک ارغوانی

با قلم بنویس بر قلب زمان

خط ما رنگ پلاکی ارغوان

 

خط ما این است لبیک جنون

خاکیان آسمانی غرق خون

 

بر جنون خویش عاشق بوده‌اند

بر عبور از عشق لایق بوده‌اند

 

یادشان ذکر شب و روز همه است

رمزشان عشق حسین فاطمه است

 

از تبار یاوران کربلا

آشنای عاشقان کربلا

 

سینه‌هاشان موج باران دیده بود

دست دریا معرفت‌ها چیده بود

 

ساحل از طوفان‌شان خوشحال بود

شعر اوج آسمان را می‌سرود

 

لحظه‌هاشان با شقایق، نسترن

عطر لاله بود در جان وطن

 

ذوالفقاران علی مرتضی

فاتحان خیبر و فجر و وفا

 

یوسف زهرا امیر قلبشان

چهره‌هاشان، آیه‌های آسمان

 

با امام از جمکران تا جبهه‌ها

یاد رهبر، دست جاوید دعا

 

اشک‌هاشان جبهه را آذین نمود

در دل شب، لحظه خوب سجود

 

اذن پرواز حسینی داشتند

دیده بر دست خمینی داشتند

وقت اوج آسمانی‌ها رسید

مهر شد بر قلبشان نام شهید

 

یاد جبهه، یاد امروز همه است

در دل شیطان همین‌ها واهمه است

 

چفیه و اشک و پلاکی ارغوان

شهر باید این شود ای دوستان

 

چفیه، تسبیح ملائک، مهر ماست

حلقه وصل و وصال کربلاست

 

اشک من اشک زمان جبهه است

این توسل قفل دنیا را شکست

 

تا همیشه با شهیدان زنده ام

تا شهادت تا ابد رزمنده ام

 

شهر طوفان ناخدا دارد هنوز

کشتی دلها، خدا دارد هنوز

 

با پلاک ارغوانّی شهید

شهر شب بر سینه اش دارد امید

 

این پلاک جاودان ارغوان

سمبل آزاد مردان جهان

 

این همان شعر و سرود بندگی است

این نشانه، افتخار زندگی است

 

تا ابد با چفیه می‌ماند، پلاک

بال و پرواز شقایق‌ها ز خاک

 

تا ابد بر دوش دارم چفیه را

یادگار بچه‌های جبهه را

 

تا نسیم انتظار آماده‌ام

این من و این سینه و این چفیه‌ام

حمید محمدیان

 

طایر جاودانه

ای تو میثاق عشق، در بازار

وه چه زیبا نموده‌ای رفتار

 

ای بلندای قلۀ توحید

سرّ حق در کلام تو پیچید

 

ایستاده به قامت خورشید

جان خود جامه خدا پوشید

 

ای تو نقش اصیل انسانی

مشعل پرفروغ ایمانی

 

ای که تو پاسدار توحیدی

همچو خورشید خوش درخشیدی

 

ای که موسی صفت، برآوردی

آتش طور بر سر آوردی

 

ای که بار تعهدت بر دوش

ای که آورد کاروان در جوش

 

ای که ما را هدایت روشن

کرده‌ای از روایت روشن

 

در تو بی‌شک زبان اندیشه

داد بر ما جوانه و ریشه

 

ای شقایق به دشت پاشیده

گوهر دل به عشق ساییده

 

ای که از بام تو برون شد راز

خواند در گوش هوش ما آواز

 

ای خلیل زمان تبر بر دوش

عاقلان در تو مانده بس مدهوش

 

ای بهین باغبان انسان‌ها

رهبر روح و جان انسان‌ها

ای صفای نثارش باران

ای همای نیایش یاران

 

طایر جاودانه آزاد

جام معنی تو را گوارا باد

 

رهبرا رهبری تو بر دل‌ها

باشدی جاودانه ای والله

 

آن غروب تو گرچه غمگین بود

داغ هجرت اگرچه سنگین بود

 

پرتو نور تو فزون‌تر شد

دشمن کور تو هم ابتر شد

سیدعبدالحمید عظیمی

فایل اشعار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *