نویسنده: مهدی کبیری
دایی رجب درفش را از روی پریموز برداشت. نُک قرمزش را وسط پوستمان گذاشت. آخمان تا آسمان هفتم میرسید. فریادمان را فقط خودمان میشنیدیم. دایی رجب با چشمان تنگ شده دودمان را آهسته فوت میکرد و درفش را از میانمان عبور میداد. مغزمان سفت شده بود. شصت روزی بود که از جنگل آمده بودیم. فصلمان که میشد آنجا سور خوبی برای خوکها بودیم. برایمان لَهلَه میزدند. کشته مردۀ ما بودند. ما را که میخوردند نجس میشدیم. نمیدانیم نجس یعنی چه؟ فقط روزی که دایی رجب ما را از جنگل آورد و از ما و اینکه خوراک خوب خوکها هستیم، حرفهایی زد، نوهاش گفت برایم یک خوک بگیر تا با آن بازی کنم. دایی رجب گفت: «بچه! خوکها نجساند. اگه نجس بشی نمیتونی نماز بخونی.» و ما فقط میدانیم که نجس چیز خوبی نیست و به حال دوستانمان غصه میخوردیم و شاد از اینکه ما نجس نیستیم. چاره چه بود؟ غذای محبوبشان بودیم.
دایی مغز ما را سوراخ کرد. نخ ابریشم را از وسط مغزمان عبور داد و همان روز چند بار تَکتَک ما از زیر انگشتان ترک خوردهاش رد شدیم. ما را که از زیر انگشتانش عبور میداد صدای صفیر از میان لبهایش بیرون میآمد و ما به همدیگر میخندیدم که مرد پیر را چه به این اَطوارها؟ اولش فکر میکردیم با آدم دیوانه طرفیم. بعدها فهمیدیم ما هم همان را میگوییم که او میگوید ولی با زبان بلوطی. ناراحت بودیم، چرا این آدم مغزمان را سوراخ میکند؟ درفش که از وسط مغزمان میگذشت، جیغ نمیکشیدیم. دردمان نمیآمد، تنها کمی لکنت زبان میگرفتیم و باز به همدیگر میخندیدیم. ما را که سوراخ کرد از آن پس وقتی ذکر میگفتیم، لکنت داشتیم. کارمان بود ذکر. شب بود، همه شور گرفته بودند. ما از میخ کنار در آویزان بودیم و هنوز شوری نداشتیم. از هر نوع صدایی که بخواهی. از هر جایی که بخواهی، از «سنجد تلخ» وسط حیاط که هنرش سایه دادن است گرفته تا دیوار گِلی و زنجرههای توی کاله و سوسکهایی که از مستراح کاهگلی بیرون میآمدند و مورهایی که هن هن کنان کار میکردند و موشهایی که هر از گاهی از مطبخ سرکی میکشیدند. همهمهای پر از واژههای غیرانسانی که نام خدا در آوازشان موج میزند. واژههای اینجا با واژهای جنگل فرق داشت. آنجا بیشتر واژهها بلوطی بود و صنوبری و نیایشهای مرغ حق و… اینجا واژههای موش و سوسک و…. هنوز به این لهجهها عادت نکردهایم.
هرکسی به زبانی زمزمه میکرد ما هم به زبان مادریمان، زبان بلوطی. که ناقص تلفظ میشدند.
دایی رجب به سمت حوض رفت. گیوههای پاشنه خوابیدهاش را به زمین میکشید. صدای گیوههایش توی حیاط میپیچید. ماه توی حوض افتاده بود. صورتش را توی آب دید. دو برآمدگی روی پیشانیاش نشسته بود صورتش را نزدیکتر کرد. چشمانش را باز کرد چند بار برهم زد و باز کرد. دو برآمدگی روی سرش بود. شبیه شاخ. خودش را عقب کشید. وحشت کرد. دایی رجب وضو گرفت اما دیگر لب حوض نرفت و با آفتابۀ مسی که از جهازیۀ زنش مانده بود وضو گرفت. زیلو را توی همان ایوان پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. بدنش میلرزید عرق به تنش نشسته بود. به پالان قاطرش تکیه داد. اوج ستارهباران بود و شور و همهمۀ موجودات حیاط. ما هم از زیر انگشتانش عبور میکردیم. گاهی نسیم برگهای درختان سنجد را تکان میداد و صدای برگها مثل خمره پر از جیرجیرکی که وقتی حرارتشان میدهی، کم و زیاد میشد. دایی دست به سرش کشید. شاخی نبود. شاخ فقط توی آبِ مهتاب خورده، دیده میشد. چشمش به اسفنجی که مادرش برایش بافته بود و از طاق ایوان آویزان بود افتاد. مادرش گفته بود: «اگر روزی به چیزی دل ببندی غیر خدا، حتما شاخت در میآید.» و دایی خندیده بود که مادرش خرافاتی است.
دایی قاطرش را به حسن حمامچی نداده بود تا زنش را با آن به شهر ببرد. قاطر، اولا قاطر بود نه یک خر ریقونه. مهمتر از آن یادگار زنش بود. روی جهازیۀ زنش داده بودند و از همه بیشتر قاطر دیگر پیر شده بود. تنها چیزی که از زنش به یادگار مانده بود همین قاطر بود و روز به روز علاقهاش به آن بیشتر میشد. دایی وحشت کرده بود و میدانست که شاخ به خاطر چیست؟ اما جز استغفار چه میتوانست بکند. استغفارش هم این بود که دل از قاطر بکند و فردا راضی شود حسن زنش را به شهر ببرد.
شبی که قاطرش شهر بود و اصطبل خالی، از اتاق که بیرون آمد گیوههایش را پایش هم نکرد و پا برهنه به سمت حوض رفت. میترسید لب حوض برود. با لرز و استغفار لب حوض رفت و چهرهاش را که دید لبخند زد. شاخ از نصف هم کمتر شده بود. دایی وضو گرفت و باز توی ایوان مشغول نماز شد. ما را که از زیر دستانش عبور میداد یکهو فهمید که ما هم ذکر میگوییم. انگار چشمهایش را توی دنیای ما گذاشتند. قاطر را از یاد برده بود و دیگر جای ما کنار میخ در نبود. از گردنش آویزان بودیم.
***
دایی رجب توی حیاط مسجد نماز میخواند. شر شر آب توی حوض آهنگ خوبی داشت و خادم که چایی درست کرده بود، چایی برایش ریخت. دایی کلاهش را برداشت و دستی به سرش کشید. خادم خندید و گفت: سر کچل عرقچین کون کج و کمر چین. دایی خندید و چای را توی نعلبکی ریخت. خادم گفت: «یک استخاره بگیر ببینیم داروی حکیم را بخورم یا نه؟ چند قلم دوا نوشته که از عطاری بگیرم. امروز رفتم عطاری. گفت یک قلمش را ندارم. بلوط ندارم.» دایی رجب چشمانش خیره شد و ما را زیر یقهاش پنهان کرد. دایی چاییاش را هورت کشید و با عجله از مسجد بیرون دوید. خادم دنبالش چند قدمی او را بدرقه کرد که: «حالا کجا؟ ای داد! هوشیارمان همین بود…»
***
جای قاطر خالی است. دایی تا دو ساعت پیش بیدار بود و ماه را تماشا میکرد. الآن است که بیدار شود. معرکهای است. آن سوی خانه یاسها حسابی معرکه گرفتهاند و تمام عطرشان را توی حیاط رها کردهاند. دور تا دور حیاط سنگفرش است و پر از خرت و پرت. دایی خروپفی راه انداخته است که نگو. با صدای خشک قوطی زنگ زدهای که از بالای بام توی حیاط افتاد از خواب پرید. دایی عبادت امشبش را مدیون گربۀ شبگرد خواهد بود.
دایی سر حوض رفت. ماه شب چهارده بود. ماهیها به گوشهای که ماه نمیتابید و تاریک بود پناه برده بودند. نفسش بند آمده بود. شاخ دایی به اندازه دسته تبرش شده بود. ما هم که از گردن دایی آویزان بودیم دیدیم. نفسش بند آمده بود میخواست به سرش دست بزند اما خشکش زده بود. عقب عقب خودش را پس کشید و باز لب ایوان نشست. هی ناله میکرد و میگفت: «خدایا شاخ چرا؟ اون هم از دیروز تا امروز من که همهاش توی مسجد بودم باز هم این شاخ دراز شده چرا؟»
از تولد دوباره شاخ دایی یک هفته میگذشت و همچنان شاخ روی سرش بود. دایی چیزهای زیادی را دوست میداشت. دوست داشتن عیب نیست اما مشکل این بود که بعد از مردن زنش همیشه یک چیزی بود که نمیتوانست از آن دل بکند و الآن آن چیز، ما بودیم.
امروز یک پسربچه ما را از روی سجادهاش برداشت. دایی حواسش پرت شد کم مانده بود نمازش را بشکند و ما را از دست او بکشد. نمازش را تند تمام کرد و ما را از دست بچه گرفت. به بچه آبنبات داد و ما را گذاشت توی جیبش. باز برای استخاره آمدند پیش دایی و دیگر دایی با ما استخاره نگرفت. دیروز که یک جوان به او گفته بود: «عجب تسبیح بلوطی!» دیگر آنرا از گردنش در نیاورد و با همان تسبیحهای پلاستیکی مسجد، استخاره گرفت. تعقیباتش که تمام شد بیلش را از گوشه مسجد برداشت و برای آبیاری سر زمینش رفت.
آخرین روزی که ما با دایی بودیم روزی بود که آبداری میکرد و ما توی گردنش بودیم. یک لایۀ آب داشت روی زمین را میگرفت. دایی دست را زیر یخهاش برد و میخواست ما را ازگردنش بیرون بکشد. نخمان پاره شد و توی آب ریختیم و زیر خاک رفتیم. دایی پایش سر خورد و توی جوی گلی و پر از آب رفت. دستپاچه شد و سریع تا آرانجش دستش را توی جوی فرو برد. میخواست ما را جمع کند. همه ما را آب برد و فقط ده بیست تایمان توی گلها فرو نشستیم. دایی بعضی از ما را گرفت و شست. توی مشتش ما را به هم میسایید. زمین پر از آب شده بود و ما داشتیم توی دست دایی حسابی خیس میخوردیم. ما را توی زمین پرت کرد و رفت تا آب را از زمین بیاندازد.
ما داشتیم جوانه میزدیم دیگر زبانمان هم عوض میشد. بوی سپند میآمد. باز دایی رجب سپند دود کرده است.
مادرش به او گفته بود: «صبح سپند دود میکنم برای اینکه بوی خوشی میدهد و این بوی صبح به هر کس برسد خودش صدقه است.» یک بار کنار شقایقهای خانهشان سپند دود کرد و دایی کنار مادرش به آتش سپند سیخ میزد. شقایقها بهرنگ سوسنی پررنگ بودند. با گلهای ریز که به آنها نان جو هم میگفتند. این تصویر خوشایند سالها با دایی بود و به عشق آن تصویر همیشه صبحها فضای دهکده را از سپند میآکند. یعنی دایی باز به چیزی دل بسته است؟
داستان های مهدی کبیری در کتاب:
تسبحی با دانه های بلوط
وقتی کله اسبی ها تخم می گذارند