خانه / هنر، رسانه و ادبیات / آثار هنری / روز آخر (داستان کوتاه)

روز آخر (داستان کوتاه)

نویسنده:  علی مشهدی

سوار شد. در را بی رمق بست. به آرامی‌ سلام کرد، سر تاسش را پایین انداخت و جواب آرامی ‌شنید. بی‌توجه به کاغذ دستش نگاهی کرد و آه سردی کشید. دستمالی از جیب پیراهن قهوه‌ایش بیرون آورد و گوشۀ چشمش را پاک کرد.
راننده صدای پخش را کم کرد و گفت: «اگه ناراحتت می‌کنه خاموشش کنم؟»
– فرقی نداره.
ولوم پخش را بست. مسافری در مسیر نبود. هنوز صدای بوق و سرصدای ماشین‌ها تحمل می‌شد.
راننده‌ برای کم‌کردن بار غمی ‌که ماشین را سنگین کرده بود با نیش باز گفت: «چیه داداش کشتی‌هات غرق شده؟!»
مسافر عکس‌العملی نشان نداد. راننده که از شنیدن جواب مأیوس شد، چشمش را از مسافر برداشت و به جلو خیره شد. چند لحظه‌ای که گذشت مسافر سرش را بلند کرد و به طرف راننده چرخاند، ریش جوگندمی‌اش سیخ سیخ شده بود. راننده نگاهش کرد. برای لحظه‌ای چشمش به کاغذ افتاد، روی کاغذ نوشته شده بود: «دانشکدۀ علوم پزشکی مشهد، آزمایشگاه‌های تخصصی بیمارستان امام رضا۷».
راننده بدون اینکه چشمش را از جلو بردارد پرسید: «جواب آزمایشه؟»
– اوهوم.
– از خودته؟
– اوهوم.
– نکنه زبونم لال سرطو…
– نه.
– خوب الحمدلله. هر چی هست ان‌شاء الله خوب می‌شی.
راهنما زد و با صدای تیک‌‌تیک راهنما پیچید سمت راست.
– حالا چی هست؟
– اچ‌‌آی‌وی.
– اش آی وی؟! چه جور مریضی هست این اش آی وی؟
مسافر لحظه‌ای سکوت کرد.
– اگه ناراحتت می‌کنه نگو.
– ایدز.
سریع صورتش را به سمت مسافر چرخاند وبلند گفت:
– چی؟ ایدز؟!
سرش را که برگرداند مانعی دید. محکم پای راستش را روی پدال ترمز فشار داد…
هنوز صدای خط ترمز تمام نشده بود که صدای برخورد دو ماشین بلند شد. راننده پیکان جلویی به سرعت پیاده شد.
دستش را بالا آورد و گفت: «چه خبرته عمو، مگه کوری؟ خوبه پشت چراغ قرمز وایستادم‌!»
مسافربر با فریاد راننده پیکان به خودش آمد. تازه متوجه شد ماشین‌ها پشت چراغ ایستاده‌اند.
ـ سرصبحی چار تا مثل تو پیدا بشن این شهر می‌شه جنگل.
راننده رفت پایین، دستش را روی کاپوت ماشینش گذاشت و قد بلندش را خم کرد، نگاهی به سپر پیکان کرد و نگاهی به ماشین خودش.
– حالا که چیزی نشده، شرمنده داداش حواسم نبود.
‌‌ـ‌ حواست نبود پشت فرمون نمی‌شستی.
مسافربر تا صدای بوق ماشین‌های پشت‌سر را شنید چهره‌اش باز شد وگفت: «داداش برو راه بند آوردیم و رفت سوار ماشینش شد.»
راننده پیکان هم غرولند کنان سوار ماشینش شد.
بقیۀ مسیر حرفی نزدند. حتی راننده از تصادف هم چیزی نگفت. مسافر سکوت را شکست وگفت: «بعد از ایستگاه اتوبوس پیاده می‌شم.»
راننده راهنما زد و بغل خیابان ایستاد، قبل از اینکه مسافر پیاده شود گفت: «آقا، ناراحت نباش أن‌شاء الله خوب می‌شی.»
مسافر آهی کشید و سرش را به صندلی تکیه داد.
– خوب شدنی نیست.
– نه داداش شنیدم یه دارویی ساختن واسه ایدز، اسم قشنگی هم داشت.
– ویروسش کهنه شده.
– نه آقا امید داشته باش.
– درک نمی‌کنی من چی می‌گم آقا…
– محسن، کوچیکتون محسن هستم.
– بزرگواری؛ ولی یه چیزی می‌شنوی. می‌تونی خودتو بذاری جای من؟!
– جای شما؟
– آقا محسن اصلا فکر کن امروز روز آخر زندگیته.
– چی؟ روز آخر زندگیم؟!
– تا شب هم بیشتر زنده نیستی.
چشم و ابروی کشیده‌اش ریز شد. صورت سفید و بدون ریشش زرد شد.
مسافر دست در جیب شلوارش کرد و به زحمت یک دویست تومانی بیرون آورد و روی داشبورد گذاشت.
– درسته؟
– بله؟
– کرایم همین می‌شه؟
بدون اینکه چشم از جلو بردارد آرام گفت: «آره.»
مسافر پیاده شد و آرام در را پشت‌سرش بست.
ماشین را خاموش کرد، دست چپش را روی نیم دایرۀ بالای فرمان و پیشانی بلندش را روی دستش گذاشت.

***

تکان نمی‌خورد، انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود. بعضی پیاده‌ها نگاهش می‌کردند.
«نمی‌خوره خواب باشه. چه موهای پرپشت و سیاهی داره. حتما مشکلی داره. شاید معتاده؟ حتما صورتش گذاشته روی فرمون که کسی نشناسش.»
این‌ها جملاتی بود که دختران دبیرستانی به هم می‌گفتند. سوژۀ خوبی برای صحبت و اظهار نظر تا رسیدن به مدرسه بود.

***

– آقا دربست می‌خواستم، بهشت رضا چند می‌رید؟ آقا، آقا با شما هستم.
آرام سرش را از روی فرمان برداشت. قبل از اینکه به طرف شیشۀ نیمه باز سمت شاگرد نگاه کند، پشت دست راستش را گذاشت گوشۀ لبش و تا نزدیک چانه‌اش پایین آورد. نفس عمیقی کشید و گفت چه بوی خوشی! بدون عجله به سمت صدا نگاه کرد، زن جوانی، قد بلندش را خم کرده و منتظر جواب بود. تا نگاهش به زن جوان و مرتب افتاد چشمش گُل انداخت. روسری کرمش را لبنانی بسته بود، چادرش تا وسط سرش عقب رفته بود. آرایش کم رنگش هماهنگ با پوست صورت و روسری‌اش بود.
– بله خانوم؟ گفتین کجا؟
– بهشت رضا.
آرام با خودش گفت: «نکنه عزرائیله؟ ولی چه خوشگله!»
– آ… نه نمی‌رم.
زن رفت. جلوتر کنار خیابان منتظر ایستاد. تاکسی‌ها مسافرداشتند اما او دربست می‌خواست. از وقتی رفته بود محسن چشم از او برنداشته بود، وسوسه شده بود که سوارش کند. چند بار دستش را برد روی سوئیچ، ولی استارت نزد.

***

هنوز دربست گیرش نیامده بود.
با نیش استارتی ماشین را روشن کرد. بوق زد. زن نگاهش کرد با سر اشاره کرد که می‌روم. تیک آفی کشید و رفت جلوی زن ترمز زد.
– بشین خانوم.
– پشیمون شدین؟
– حیف نکرده خانوم محترم و … خانومی مثل شما کنار خیابون معطل بشن. زن ریز خندید و گفت خواهش می‌کنم، چند می‌گیرید؟
– چند می‌دی؟
– شما راننده‌ای.
– پنج تومن.
‌‌ـ پنج هزار تومن! چه خبره آقا؟ دفعۀ اولم نیست می‌خوام برم.
ـ چند بگیرم خوبه؟
ـ سه هزار تومن.
زن که مشغول چانه‌‌زدن بود چیزی نگاهش راجلب کرد. چشم از راننده برداشت وسوژه را دنبال کرد.
محسن هم به سمت نگاه زن خیره شد. آمبولانس حمل اموات را دید. چند ماشین هم با سرنشین‌های سیاه‌پوش دنبالش می‌رفتند. زن آرام گفت: «می‌رن بهشت رضا.»
محسن که به ماشین‌ها خیره شده بود، متوجه حرف زن نشد، پرسید: «چی گفتین؟»
زن با خنده گفت: «هیچی، سه تومن خوبه؟»
ـ نه، نمیرم. به آینۀ وسط نگاه کرد. دنده عقب گرفت برگشت سر جای اولش ترمز دست را کشید.
اتوبوس شرکت واحد به ایستگاه آمده بود. مسافران سوار می‌شدند. از آینه سوار شدن مسافران را نگاه می‌کرد.
زن میان‌سالی را دید که جلو باجۀ بلیت‌فروشی ایستاده بود، پول از کیفش درآورد و داد به بلیت‌فروش. بلیت‌ها و بقیۀ پولش را گذاشت توی کیفش. کیف پولش را برد زیر چادرش تا بگذارد داخل کیف روی شانه‌اش. کیف پول افتاد روی زمین. زن به سرعت سوار شد. آخرین مسافر اتوبوس بود. در بسته شد و اتوبوس به‌راه افتاد.
محسن رفت جلوی باجۀ بلیت‌فروشی اطراف را نگاه کرد، کسی نزدیکش نبود بلیت‌فروش سرگرم شمردن پول خردهایش بود.
نشست روی زمین، کیف را برداشت پشت به باجه ایستاد. کیف را باز کرد. چشمش افتاد به یک دستۀ منگنه خورده بلیت و چند دو هزار تومانی، هفت‌هشت تایی بود. پول‌ها را بیرون آورد. گذرا شمردشان. کیف را بست و سوار ماشین شد. لبخندی زد، پول‌ها و کیف را انداخت روی داشبورد، ترمز دست را خواباند. تیک‌آف محکمی‌کشید و به‌راه افتاد.

فایل داستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *