برای عماد مغنیه
آتش گرفت دود سیاهی بلند شد
ترکش میان جمجمۀ کوچه بند شد
یک اتفاق از لب تقدیرمان چکید
زخمی شد و تمام تن شهر را درید
خورشید تا غروبِ همین قصه صبر کرد
بغضش شکست ترس خودش را که قبر کرد –
گلهای لاله را وسط کوچه جار زد
در لابهلای قصه نشست و هوار زد
- ••
دارد کنار پنجره تابوت میکشد
مغز مداد کودکیام سوت میکشد
در یک چهار ضلعی محدود کاغذی
دستی نماد غیرت بیروت میکشد
این هم منم من ِ سنۀ یکهزار و مرگ
دارد مرا چه کهنه و فرتوت میکشد!!!
- ••
تنها به افتخار غرورش شهید شد
مردی که پشتِ پلک سحر ناپدید شد
مثل ستارهها که برایش گریستند
مثل ستاره هایِ… نه! آماده نیستند –
دیگر به زخمهای تنش اکتفا کنند
باید بلوغ زخم ِ کسی را صدا کنند
رؤیای صادقانۀ یک مادر جوان!
تقدیر قدکشیدۀ سنگی که آسمان
تازه به سرخی دلش ایمان میآورد
وقتی که قصه را سر جولان میآورد
تقویم سربریدۀ هاشور خوردهام
من سررسیدِ سال غزلهای مردهام
چشمان نیمهجان من از هوش میروند
شبهای کهنهام گله بر دوش میروند…
سیدابوالفضل مبارز
فایل اشعار