نویسنده: محمد کردبچّه (منتظر)
حدود نیم ساعت ترافیک سنگین مسیر خیابان دانشگاه بهطرف میدان سعدی ادامه داشت. هیچ ماشینی حرکت نمیکرد. مسافرین اتوبوسها پیاده به سمت میدان سعدی میرفتند.
همه ناگهان به منظره عجیبی برخورد کردند. پژو سفیدرنگی در مسیر دوربرگردان میدان، پارک کرده بود. وسط اتوبوس هنگام عبور به خاطر باریکی مسیر کنار پژو گیرکرده بود. مردم هر چه سعی کردند. حتی نتوانستند پژو را با دست بلند کنند و کنار بکشند، جلوتر از پژو داخل میدان، حرکت ماشینها به شکل عادی ادامه داشت.
محسن؛ رانندۀ پژو که براثر پیری و استرسهای بیماری، تمام موهای سروصورتش سفید شده بود. از صبح به هشت داروخانه برای تهیه قرص فشارخون سرزده و خسته شده بود و هراس از سکتۀ مغزی او را رها نمیکرد. او روزی دو بار صبح و شب انسولین تزریق میکرد و باید بعد از تزریق، مواد قندی هم میخورد، تا افت قند پیدا نکند. افت قند خطرناک است و باعث بیهوشی و کُما میشود. محسن ساعت هفت شب که انسولین تزریق کرد، از ناراحتی فراموش کرد چیزی بخورد. با خود گفت سری هم به داروخانۀ شبانهروزی ۲۲بهمن بزند. فکرش کاملا درگیر بیماریهایش بود. متوجه نشد که ماشین را در مسیرِ باریکِ اتوبوس، پارک کرده است. به سمت داروخانه دوید.
نام قرص را برد، بازهم با کلمۀ تکراری «نداریم» روبهرو شد. مسئول داروخانه گفت: «چهار ماه است توزیع نشده.»
مسئول داروخانه نسخه دیگری را دید و گفت: «آمپولِ ایرانیاش، هفتاد هزار تومان.»
بعد نگاهی به صاحب نسخه کرد و گفت: «خارجیاش پانصد هزار تومان» صاحب نسخه دفترچه بیمه را گرفت تا تصمیم بگیرد. با محسن مشغول گفتگو شد. مرد گفت: «دخترش مشکل خونی دارد.» و با تحیر ادامه داد: «هرماه همین آمپول را باید تزریق کند.»
محسن حس کرد گرفتار سرگیجه، لرزش دستوپا و افت قند شده. روی صندلی نشست به مسئول داروخانه اطلاع داد. هرلحظه حالش وخیمتر میشد تا بالاخره شربت قندی را خورد و چند دقیقه بعد حالش بهتر شد. از داروخانه بیرون آمد. با ترافیک سنگین خیابان دانشگاه روبهرو شد. به سمت میدان سعدی آمد. همینطور که میخواست سوئیچ ماشین را از جیبش درآورد، با انبوه جمعیتی روبهرو شد که دور ماشین او را گرفتند. نزدیکتر، که رسید از وحشت جمعیت ترسید و ایستاد. دید هرکسی به نحوی توهین میکند.
شخصی لگد محکمی به ماشین زد و گفت: «بر پدر و مادرت لعنت، مردمآزار.»
زنی رد شد و خیرهخیره نگاه کرد و فحش رکیکی به صاحب ماشین داد.
مردی جلو آمد. تا منظره را دید. گفت: «اِ، اِ. چرا اینجا پارک کرده، آدم نفهم.»
چند قدم جلو رفت و گفت: «اینها باید الاغ سوار شن.»
محسن کلید ماشین را در جیبش گذاشت. از ترس جرئت نکرد حتی جلوتر برود.
ایستاده بود و توهینها را میشنید. شخصی از میان جمعیت رفت و پلیس را صدا زد. چند دقیقه بعد جرثقیل آمد و ماشین را بلند کرد و برد. محسن کناری نشسته بود و همینطور نگاه میکرد.